۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

قوچ، از «التفاصيل» اثري ارزنده از زنده ياد استاد«فريدون توللي»

با درود به دوستان و ياران و خوانندگان فرهيخته ي  اين وبلاگ : «آلارا »
چنديست دنبال كتابي ميگردم كه زنده ياد«استاد فريدون صلاحي»در صفحه ي داخلش آنرا به من «هديه نوشت»كرده بود و قبل از اويادگارنويسي ي شاعر و نقاش ارجمند زنده ياد «استاد فريدون مژده» به «استادفريدون صلاحي»شاعرونويسنده وكارگردان گرانقدرخراساني اهداء اش كرده بوده و« استادفريدون مژده» آن كتاب ذيقيمت وارزنده را ازحضرتِ زنده ياد شاعربزرگ شيرازي«استادفريدون توللي»بادستخط و امضاي بسيارعجيبش ، به يادگارگرفته بوده است، ومن«بنده خدا»(= شمس ايران) اين كتاب را به طنز(يادگارسه فريدون) ناميده بوده ام .
و امّا امشب نشانيء يك وبلاگ خوب رااز«محمّدخليلي» به طور اتفاقي پيدا كردم كه ازكتابِ مستطابِ عاليجنابْ(استادْ فريدون توللي ) به نام (التّفاصيل) مطلبي راارائه نموده است ، وچون كه كليه ي مطالب اين كتابْ عالي و خواندني است من برآن شدم
تا اين مطلبِ جالب راانتخاب و در«آلارا» به شما عزيزان هديه اش كنم :
............. ساعتي قبل از آغازچهارشنبه ي11 / 3 / 1390 ...............
...................................................................


 
این قطعه طنزی ست بر بردباری زیانبار خلق و ناتوانی مجلس و مجلس نشینان آن روزگار. همه می دانیم که بسته شدن بعدی چنین مجلسی تا چه اندازه مایۀ شادمانی و دست افشانی مردم گردید.(فریدون توللی)
...و قوچ بر وزن پوچ اندر لغت گوسپند نرینه را گویند که شیر ندهد و دنبه بجنباند و بیضه آونگ کند و چونان نوبالغان به آهنگ درشت بخروشد و سر در پی جفت نهد و در او اندر آید و پیشانی این حیوان را شاخهایی ست که چونان طریق عشق و طرّۀ گلرخانش پیچ و خم بسیار باشد.
شیخ منافق الدین حمبل بن قنبر تفرشی المتخلص به میرزای شهوت فرماید:
الا ای دختر چوپان مکن اندیشه سرما را
بهار آمد طبیعت رنگ زد بر چهره گلها را
برون از خانه شو برگیر راه باغ و صحرا را
قدم بر لاله نه سرده به کوه و دشت آوا را
برون کن گوسفندان را و میشان را و بزها را
                         فراز صخره ها بنشین و نی برگیر و غوغا کن
                  *
ز قوچان بر نشیب کوهساران لکه ها افکن
سگان را از پی آسیب گرگان در قفا افکن
بیفشان زلف مشکین را و در دست صبا افکن
به آب چشمه ساران غوطه زن از تن قبا افکن
چه گویم خود چه کن بیمی مکن پاچین ز پا افکن
                         برون از چشمه شو پاکیزه شو بر سبزه لالا کن
                    *
و تسمیۀ قوچ از "قوچان" کرده اند و آن خود ناحیتی ست از نواحی خراسان که در پرورش این حیوانش طبیعتی موزون و مساعد است. ابن طوطی در سفرنامۀ خود قوچ قوچان را ستوده و در مقام تعریف چنین فرماید که یک دنبه ازین حیوان بخریدم و تا بغدادم معاش از آن بود و بقیّت آن هنوزم در انبان است و همو فرماید که شش چیز است که جز در شش ناحیت به احسن وجه و اکمل خلقت یافت نشود و دو بیتی ذیل از اوست:
عنصری ششگانه دیدم در جهان
کش از آن بهتر نیابی در بهشت
قوچ قوچان کرم کرمان رشت۱ رشت
گرگ گرگان میش میشان خشت خشت۲
و خاصیت قوچ آنکه چون با گرگش مواجهت اوفتد دم برنیاورد و دنبه حواله کند و شاخ خداداد در مقام دفاع نجنباند و بالعکس چون با میشانش به هنگام چرا نقار اوفتد برادری فراموش کند و آن شاخ که از خصم بازگرفتی بر شکم ایشان زند. و در مجاز مجلسیان بعضی از بلاد مشرق زمین را نیز قوچ گویند؛ چه اینان نیز چونان آن حیوان تسلیم بیگانگان شوند و سرنیزۀ بیداد بر ملت بی دفاع کشند؛ چنانکه شاعر فرماید:
این آغل است مجلس شورا نیست
مجلس مکان مردم رسوا نیست
قوچند این گروه وکیلان قوچ
در طبع قوچ حمله به اعدا نیست
گرگان ز شاخ قوچ کجا ترسند؟
این شاخ جز برای احبّا نیست
قانون مجلسی که چنین باشد
جز تیغ تیز و خنجر برّا نیست
در مجلسی که رخنه کند اشراف
بر توده جز نهیب بلایا نیست
در مجلسی که خصم وطن باشد
جز حرف مفت و گفتۀ بیجا نیست
بیجاست چشم یاری و همراهی
از مجلسی که بخرد و دانا نیست
بی حاصل است حاصل آن مجلس
کش عقل پیر و همت برنا نیست
این خود نه مجلس است خرابات است
جز خون مردمش می و صهبا نیست
افتاده جمله مجلسیان مدهوش
یک تن به جمع قائم و برپا نیست
این بسته چشم و آن شده نابینا
نام و نشان ز مردم بینا نیست
عجز است و ناتوانی و بیحالی
یک تن درین میانه توانا نیست
آلوده دامنند و تهی مغزند
در این قبیله پاک و مصفا نیست
مجلس چه خوانی اش که چنین مجلس
جز ننگ ما و سخرۀ دنیا نیست
بازار حیلت است و درین بازار
کس جز متاع حیله فروشا نیست
ای توده چشم برکن ازین مجلس
این سمّ قاتل است مداوا نیست
برخیز و شکوه بس کن و سر بردار
جای درنگ و ناله و غوغا نیست
هنگام انقلاب و مجازات است
گاه گذشت و رحم و مدارا نیست...
پی نوشت:
۱- شیرازیان خاکروبه را رشت گویند.
۲-خشت نام یکی از مناطق گرمسیری فارس است که خرمایی معروف دارد.
نوشته شده در چهارشنبه هجدهم اسفند 1389ساعت 17:25 توسط محمد خلیلی| 7 نظر
 

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

سلام بر : سرو سبز ستوده

با درود به خوانندگان وبينندگان و دوستان و دوستداران «آلارا».
وَ : سلام بر سرو سبز« ستوده ». 
مطلب زير را خواندم شما هم بخوانيد 
ودرباره اش درست بينديشيد:
.........................................9 / 3 / 1390..........................................
......................................................................................................
سبز مثل ستوده
............................
مرتضي كاظميان
                                                                                                                                            
عکس‌هایی که امروز از یک حقوق‌دان آزاده و مدافع حقوق بشر در سایت‌های خبری منتشر شد، تصویر سرو "سبز"ی است که "ستوده" نام دارد.
به دشواری می‌توان خود را در موقعیت نسرین ستوده قرار داد؛ اما بد نیست که همه‌ی حامیان و مدعیان جنبش سبز، وضع و تلاش خود را برای ایران، با "تراز"هایی چون ستوده، بسنجند.
آن‌هایی که طعم سرد و خشک و تلخ انفرادی را چشیده‌اند، محتمل بتوانند گامی به وضع ستوده نزدیک شوند؛ و آن‌هایی که خود فرزندی دارند و در انفرادی بوده‌اند، بیشتر از گروه پیشین، شجاعت و صداقت ستوده را ستایش خواهند کرد.
باید در موقعیت مادری ایستاد که می‌توانست بارها و بارها در برابر مزدوران استبداد، سر خم کند، اما آزادی حقیقی ‌و باورهای خود را _هرچند به بهای آزادی ظاهری‌اش_ به ریا و دروغ و نیرنگ نفروخت.
ستوده تداوم آزادگی آزادگانی است که در تمام دهه‌های گذشته، بر فرزندان خویش سخت گرفتند و آغوش گرم خویش را از ایشان دریغ کردند تا همه‌ی فرزندان این سرزمین، در کنار مادران و پدران خویش، در آرامش و امنیت بزییند.
از مشروطه بدین‌سو، آزادی‌خواهانی چون ستوده که روزها و شب‌ها دور از فرزند، در حصر و بند بوده و مانده‌اند، کم نبوده‌اند؛ چنان‌که شمار جان‌باختگان آزادی ایران و ایرانی؛ آنها که فرزندان خویش را تنها گذاشتند و نامی نیک از خویش به‌جای گذاشتند و راهی سرخ، مسیری سبز.
آنان، عموها و خاله‌هایی بودند که "به خاک افتادند"، "نه به خاطر آفتاب/ نه به خاطر حماسه/ نه به‌خاطر جنگل‌ها/ نه به‌خاطر دریا" بلکه "به خاطر ترانه‌اي / به خاطر يك برگ / به خاطر يك قطره/ به خاطر يك لبخند/ به خاطر هر چيز كوچك..."*
آنچه در این روز و زمانه، ستوده را کمیاب و چون سرو بهاری، سبز و برافراشته و برجسته می‌سازد، تلاشی است که از یک‌سو نظام خودکامه صرف می‌کند برای بستن دهان‌ها و خاموش نمایاندن مطالبات انسانی و دموکراتیک سبزها، و نیز از سوی دیگر، سکوتی که به دلایل و علل گوناگون در فضای جامعه مسلط و فراگیر شده می‌نماید.
نمونه‌هایی چون ستوده که فرزندان کودک و نوجوان دارند، کم نیستند؛ امیرخسرو دلیرثانی (پدر عرفان)، فرید طاهری (پدر امین و ثمین)، مهدی محمودیان (پدر زینب)، احمد زیدآبادی (پدر پرهام و پارسا و پویا)، علیرضا رجایی (پدر امیرطاها و امیریحیا)، حشمت‌الله طبرزدی، عبدالله مومنی، علی جمالی و... و دیگرانی که کم‌شمار نیستند در زندان‌های نظام ولایی. اما آنچه موقعیت ستوده را متمایز و ویژه می‌سازد، وجه "مادر"انه بودن مقاومت این زندانی سیاسی است و ایستادگی و جسارت و شجاعت مثال زدنی‌اش، که در تمام 9 ماه اخیر، در خویش گریسته اما پیش چشم فرزندانش لبخند زده است.
ستوده حالا الگویی شده برای همه‌ی آن‌‌ها که خود را "سبز" می‌دانند: صبوری می‌کند؛ لبخند می‌زند؛ ادبیات حقوقی و محترمانه و غیرتوهین‌آمیزش را پاس می‌دارد؛ مدارا می‌کند؛ جبهه دموکراسی‌خواهی را با انتقادهای بی‌موقع و طعن و کنایه، آشفته نمی‌کند؛ با وجود اختلاف نظرهای ایدئولوژیک، دریافته که در جامعه‌ای دینی می‌زید و حرمت‌دار همه‌ی ایرانیان با هر کیش و آیین و از هر قوم است؛ جسارت و شجاعت و صداقت را چاشنی ادعاها و عقاید شخصی‌اش می‌کند؛ در عمل، ایده‌هایش را پی می‌جوید؛ از پرداخت هزینه ابایی ندارد؛ و عشق به انسان را _مستقل از دیدگاه‌هایش_ فریاد می‌کند.
سبزها برای آن‌که شبی آسوده و بی‌خیال، سر بر بالین نگذارند، "نام"های پرشماری پیش رو دارند؛ از زندانیان آزاده‌ی رجایی شهر که اعتصاب غذا کرده‌اند تا یک یک آزادگان در بند و تبعید، یا شهدای مظلوم پس از انتخابات 22 خرداد 88 که تنها جرم‌شان این بود که پرسیدند: "رأی من کجاست؟"؛ اما در کنار همه‌ی این نام‌ها، این "ناقوس‌های بیداری و زنهار و هشدار" در سرزمینی که  آرامش گورستانی را برنمی‌تابد، یک "سرو"، یک "سبز" روزها و شب‌های زیادی است که چون "زمرّد"ی خودنمایی می‌کند و می‌درخشد: نسرین ستوده. مادر آزاده و وکیل مدافع حقوق بشر و کنشگر دموکراسی‌خواهی که برای‌ "سبز"ها شده "شاهد"ی از آنچه شاملو فرمود: "گر بدین سان زیست باید پاک/ من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه/ یادگاری جاودانه بر تراز بی‌بقای خاک!"
*پی‌نوشت: گزینشی از شعر "از عموهایت" سروده احمد شاملو

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

جِداً اين مزخرفات از مخ جناب (علامه)به روي كاغذهاي پاك لجن پاشي كرده ! ؟ و :با درودي دوباره را نيز درپايان بخوانيد

با درود به خوانندگان ارجمند و دوستان وياران گراميء«آلارا».
.......................................................................
در دوران جواني حدود45سال پيش ازاكنون به طور اتفاقي دريك كتابفروشي در اطراف حرم امام رضا(ع)درمشهدبااستادِمثلا"شهيد!عاليجناب (شيخ مرتضي مطهري) آشنا شدم البته بامعرفي شدن من مثلا"بندهءخداتوسط دائي جان ضد ناپلئونم كه ايشان نيز يك روحاني(= آيةالله؛ شيخ؛ آخوند؛مرجع تقليد؛ و...)بود. و من كه در باورم جناب خيّام راعموجان بزرگوار خودم مي پنداشتم وشاعرونويسندهء تقريبا"نيمه مشهوري درآن ايّام به حساب مي آمدم وآثارم درمجلاتي چون«نگين» و«رودكي»و«خوشه»و«فردوسي» و«اميدايران »به چاپ ميرسيد وبابزرگان هنر و ادب وموسيقي ارتباط و مكاتبه ومصاحبه داشتم؛ به سفارش اين دو روحانيء مثلا" فرهيخته؛ دعوت شدم به همكاري با مجلهءمذهبيء«مكتب اسلام»كه باسردبيري «ناصرمكارم شيرازي» و دفترش درخيابان ارم شهرقم بود؛
خوشبختانه يا متأسفانه باآن مجله همكاريهاي ادبي و... هم كردم ووو... و اين همكاريهايم بااين نشريه ي اسلامي باعث شد كه ديگر« احمد شاملو»آثارم را در«خوشه »اش منتشرنكند . بگذريم ... داستان خيلي طولاني ميشود اگربخواهم لب باز كنم .
ولي خيلي زودفهميدم و بُريدم وازفريبي كه خورده بودم توسط زنده ياد«دكترعلي شريعتي» به خود آمدم ومثلا" تا امروزبيداروبيدارترشدم ووو...
وامّا بعد: يك ايميل برايم رسيده كه خيلي سرم را به درد آورد؛ خودم را دلداري دادم كه متن آن ممكنست مغرضانه باشد . آخرمگر ممكن است شخصيّت بزرگي چون حضرتِ «شهيدمرتضي مطهري» چنين مزخرفاتي را دربارهءاَبَرْ انسان كاملي كه مقامش در رديف وشايدحتي برتر ازحكيم«فوبي كوانتز»باشديعني درباره ي( حكيم ابوالقاسم فردوسي طوسي) به زبان قلمش بياورد وبگويد و بنويسد . اين؛ چگونه «علامه» اي است؟ چه قدر نمك نشناس و ناسپاسند اين آخوند جماعت !
در ادامه عين ايميل مذكور الفوق رابه شيوهء «كپي پيست» آورده ام تا شماخودتان
قضاوت كنيد و ببينيد كه ما و شما دركجاي زمين ودر ميان چه موجودات عجيب و غريب و مضحكي، زندگي مان رامُردگي كرده ايم !:
...................................................................
ساعت 23:45 پنجشنبه 1390/3/5 (ش.ا)
....................................................................................................................

قضاوت با شماست
. . مرتضی‌ مطهری








مرتضی مطهری : فردوسي مردي زيانكار بود؛ زنده‌ كردن‌ لغات‌ فارسي‌ باستاني‌، برگشت‌ از تعاليم‌ قرآن‌ است





مرتضی مطهری درباره فردوسی ،شاعر بزرگ ایرانی که زبان پارسی را زنده کرده است میگوید : فردوسي مردي زيانكار بود.زنده‌ كردن‌ لغات‌ فارسي‌ باستاني‌، برگشت‌ از تعاليم‌ قرآن‌ است‌. اینهمه‌ سر و صدا برای‌ عظمت‌ فردوسی‌، و جشنواره‌ و هزاره‌ و ساختن‌ مقبره‌، و دعوت‌ خارجیان‌ از تمام‌ کشورها برای‌ احیاءِ شاهنامه‌، و تجلیل‌ و تکریم‌ از این‌ مرد خاسر زیان‌ بردۀ تهیدست‌ برای‌ چیست‌؟! برای‌ آنست‌ که‌ در برابر لغت‌ قرآن‌ و زبان‌ عرب‌ که‌ زبان‌ اسلام‌ و زبان‌ رسول‌ الله‌ است‌، سی‌سال‌ عمر خود را به‌ عشق‌ دینارهای‌ سلطان‌ محمود غزنوی‌ به‌ باد داده‌ و

شاهنامۀ افسانه‌ای‌ را گرد آورده‌ است‌


پايگاه علوم و معارف اسلام.قسمتهايي از كتاب نورملكوت قرآن - تاليف آيت الله مطهري/ جلد چهارم

................................................................................................................................
با درودي دوباره
يك ايميل ديگربرايم هم اكنون( درساعت 1 بامداد سه شنبه 1390/3/10رسيده
كه جناب فرستنده ي اين ايميل مراخبر داده اند كه (موردتوهين به حضرت حكيم ابوالقاسم فردوسي طوسي )به اشتباه به ( حضرت شهيد مطهري)نسبت داده شده است، كه اين توهين ناهنجار و ناگواربه ((حضرت فردوسي طوسي كه ازپيروان راستين دين محمّدمصطفي(ص)و عليّ مرتضي (ع)بوده است)) ازطرفِ «آية ا... محمدحسين حسيني طهراني» بوده ، كه با اينكه اين بنده (نويسندهء  همين وبلاگ) ايشانرا درسال
هاي قبل از 1370 شمسي در طهران ودر مشهد ديده ومصاحبت داشته بوده ام ، وچنين خطائي از ايشان قابل باورم نيست ولي ازاين مرحوم احتمال يك چنين خطا و اسائه ي ادب وگفته يانوشته ي ناهنجاري، ممكن تر است تانسبت دادنش به« شهيد مرتضي مطهري» كه يكي از بهترين شاگردان «حضرتِ علامه طباطبائي » بوده وازدرياي معرفت و بينش آنحضرت گوهرها بهره ونصيب داشته است .
در خاتمه ي كلامم ، ايميل جديد مذكورالفوق را به شيوه ي كپي پيست براي شما گراميان به يادگارگذاشته ام . و در همين جا ازغفلت و شتاب بيجاي خويش، ازهمهء شمابزرگواران و مخصوصا" از روح پاك آن فرزانهء مطهر، پوزشخواهي دارم .
و اكنون ايميل را ببينيد و بخوانيد :
...............................................................

آدرس:

آیت الله محمد حسین حسینی تهرانی: فردوسي‌ با شاهنامۀ افسانه‌اي‌ خود خواست‌ باطلي‌ را در مقابل‌ قرآن‌ عَلم‌ كند!
اينهمه‌ سر و صدا براي‌ عظمت‌ فردوسي‌، و جشنواره‌ و هزاره‌ و ساختن‌ مقبره‌، و دعوت‌ خارجيان‌ از تمام‌ كشورها براي‌ احياءِ شاهنامه‌، و تجليل‌ و تكريم‌ از اين‌ مرد خاسر زيان‌ بردۀ تهيدست‌ براي‌ چيست‌؟!
براي‌ آنست‌ كه‌ در برابر لغت‌ قرآن‌ و زبان‌ عرب‌ كه‌ زبان‌ اسلام‌ و زبان‌ رسول‌ الله‌ است‌، سي‌سال‌ عمر خود را به‌ عشق‌ دينارهاي‌ سلطان‌ محمود غزنوي‌ به‌ باد داده‌ و شاهنامۀ افسانه‌اي‌ را گرد آورده‌ است‌. نزول‌ سورۀ تكاثر، براي‌ از بين‌ بردن‌ افتخار به‌ موهومات‌ ملّي‌گرائي‌ است‌.
قرآن‌ فاتحۀ مباهات‌ و فخريّۀ به‌ استخوانهاي‌ پوسيدۀ نياكان‌ را خوانده‌ است‌؛ و با نزول‌ سورۀ أَلْهَیٰكُمُ التَّكَاثُرُ * حَتَّي‌' زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ ديگر كدام‌ مرد عاقلي‌ است‌ كه‌ به‌ اوهام‌ و موهومات‌ بگرود، و به‌ نام‌ و اعتبار پدران‌ مرده‌ و عظام‌ پوسيدۀ آنها در ميان‌ قبرها خوشدل‌ گردد؟ او با گامهاي‌ قويم‌ خويشتن‌ خود در راه‌ افتخار و شرف‌ ميكوشد.
تبليغات‌ براي‌ فردوسي‌ و شاهنامه‌، تبليغات‌ عليه‌ اسلام‌ است‌.
فردوسي‌ با شاهنامۀ افسانه‌اي‌ خود كه‌ كتاب‌ شعر (يعني‌ تخيّلات‌ و پندارهاي‌ شاعرانه‌) است‌ خواست‌ باطلي‌ را در مقابل‌ قرآن‌ عَلم‌ كند؛ و موهومي‌ را در برابر يقين‌ بر سر پا دارد. خداوند وي‌ را به‌ جزاي‌ خودش‌ در دنيا رسانيد، و از عاقبتش‌ در آخرت‌ خبر نداريم‌. خودش‌ مي‌گويد:
بسي‌ رنج‌ بردم‌ در اين‌ سال‌ سي
عجم‌ زنده‌ كردم‌ بدين‌ پارسي‌
چو از دست‌ دادند گنج‌
مرا نبد حاصلي‌ دسترنج‌ مرا
ما در زمان‌ خود هر كس‌ را ديديم‌ كه‌ خواست‌ عجم‌ را در برابر اسلام‌ عَلم‌ كند، و لغت‌ پارسي‌ را در برابر قرآن‌ بنهد، با ذلّت‌ و مسكنتي‌ عجيب‌ جان‌ داده‌ است‌. فَاعْتَبِرُوا يَـٰٓأُولِي‌ الابْصَـٰرِ!*
منبع: کتاب "نور ملكوت قرآن" تالیف مرحوم آیت الله محمد حسین حسینی تهرانی ، ج‏4/ صفحات 146-147
* توضیح ما: متاسفانه بعضی از پایگاه های اینترنتی به اشتباه این مطلب را به مرحوم آیت الله مطهری نسبت داده اند!
 

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

خراب كردن نقش خودپرستيدن

با درود به خوانندگان و ياران ودوستان ( آلارا )
 يكي ازدوستان فرزانه تلفن زده وپرسيده اند : آيا كلمه يا نام (آلارا)باتصويرحضرت(بودا) ارتباط وهمسوئي دارد؟ درپاسخ ايشان عرض ميكنم: بله؛ جناب بوداپس ازجداشدن و رهائي يافتن ازقصرسلطنتي پدرش وآگاهي يافتن ازمعني ي
بيداري؛ مانند هرسالِكي؛به يك مُرشِد واُستادِحقيقي؛نيازمندبودكه اورا پس از مدّتي پيداكرد.
اوّلين وسازنده ترين وبهترين مُرشدش:(حضرتِ«آلارا»)بودند.
و امّا مطلب مهمّي به دستم رسيد ازايميل يكي ازفرهيخته مردان وبزرگان خاموش
معاصر؛كه به دلايل خاصّي كه در اين بدترين دوران تاريخ ايران مشهودنظرهمگان ميباشد؛ نميتوانم نامي از اين اُستادعارف مشرب وعاليمقام دراينجا بياورم .
فقط قسمتي ازكل مطلبِ ايشان ؛كه با ايميل يكي ازشاگردانشان به من رسيده ؛ رادر ادامه ي پاياني ي پانزدهمين پُستِ اين وبلاگ براي استفاده ي ايرانيان عزيزوگرامي آورده ام .(شمس ايران)؛ يا حق :
...............................................................................

mak

با سلام، تشکر و ارادت
تحولات اخیر  هر کس را به این اندیشه می رساند که چگونه چاپلوسان و مدیحه سرایان  آنچنان آدمی را خودشیفته و خود ستا میکنند که  نه تنها بی بصیرتی خود را نمی تواند ببیند  بلکه آگاهان و روشن ضمیران را هم بی مهابا بی بصیرت می داند و میخواند. آنها در واقع دشمن ترین دشمنان یعنی نفس آدمی را سرکش تر و قوی تر می کنند پس به فریاد باید گفت
 هر که بستايد تو را، دشنام ده
عظيم‌ترين دشمنِ آدمی، خودِ اوست؛ بزرگ‌ترين تهديدی که متوجه اوست، از جانبِ درون است نه از برون. در قياس با آن‌چه که خودِ آدمی می‌تواند بر سرش بياورد، هيچ دشمنی اين اندازه توانا نيست. اين نکته‌ی سلوکی چیزی است که به تجربه حاصل می‌شود و البته به تعليم و در معرض نَفَسِ حکيمان و صاحب‌دلان قرار گرفتن.


اين معنا را، حافظ به شيوه‌ای حکيمانه و رندانه تصوير کرده است:
به می‌پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقشِ خود پرستيدن

حافظ به يک کرشمه، چند کار را برآورده است: ميان خود و زاهدان متشرع مرز می‌کشد: آن‌چه اسباب رستگاری است، تشرع نيست. اين پوستی است بر مغز گوهر بشريتِ آدمی. آدمی به آسانی گرفتارِ خويشتن‌پرستی و خود-شيفتگی می‌شود و از آن آسان‌تر برای خود-شيفتگی خود توضيح و توجيه پيدا می‌کند: کارِ آدمی، خودآرايی و خويشتن‌فریبی است. آدمی عيوب خود را نمی‌بيند و نمی‌خواهد ببيند و هنگامی هم که عيوب را ببيند، به دشواری آن‌ها را می‌پذيرد مگر اين‌که از اين بند رهيده باشد: نقشِ خود را بر آب زده باشد و نقشِ خود پرستيدن را خراب کرده باشد.
از همين روست که همو می‌گويد که:
گر خود بتی ببينی، مشغولِ کارِ او شو
هر قبله‌ای که بينی بهتر ز خودپرستی

مولوی، معلم‌وار و مشفقانه اين ستايش‌دوستی آدمی را آفتی مهلک تشخيص می‌داد:
هر که بستايد تو را، دشنام ده
سود و سرمايه به مفلس وام ده
ايمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش

آدمی هنگام ستايش شنیدن و تأييد ديدن، احساس امنيت می‌کند؛ غريزه به او می‌گويد که از جانب آن‌که او را ستایش می‌کند، خطری متوجه‌اش نخواهد بود (هر چند غريزه در اين‌جا هم مآل‌انديش نيست). آدمی وقتی احساس کند مورد نقد واقع می‌شود و طرف مقابل‌اش (دوست، دشمن، همنشين و همراه) هيچ وقت او را دربست و مطلق مؤيد و مصدَّق نمی‌داند، با احتياط و محافظه‌کاری به او نزديک می‌شود. همين احتیاط، زمينه‌ساز آفت هم می‌شود: هراس داشتن از منتقد و معترض باعث می‌شود او نتواند خود را از بيرون تماشا کند؛ يا هر چه از خود ببيند، خوبی خواهد بود. درست است که آدمی، خود به لغزش‌ها و خطاهای خود واقف است. اما هميشه خوبی‌ها و فضايلی هم هستند که خود حجاب می‌شوند. يعنی مشکل فقط در اين نيست که آدمی عيوب خود را نمی‌تواند ببيند، بلکه لغزش‌گاه خطرناک‌تر آن‌جاست که آدمی در حصار فضيلت‌ها هم گاهی محبوس می‌شود و از فضيلت‌ها رذيلت می‌سازد. علم، اسباب پرواز آدمی است اما چیزی هست که متصل به علم است و اسباب سقوط آدمی هم می‌شود:
به عُجبِ علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقی که جاهل را هنی‌تر می‌رسد روزی

هنر هم از همين جنس است. هنر فضيلت است:
روندگان طريقت به نیم‌جو نخرند
قبای اطلس آن‌کس که از هنر عاری‌ست

اما هنرمندی هم درجات دارد و هم انواع و آفات. عاشقی خود هنر است:
بکوش خواجه و از عشق بی‌نصيب مباش
که بنده را نخرد کس به عيبِ بی‌هنری

بی‌عشقی، بی‌هنری است و عیب است. عاشقی خود هنر است. اما در عاشقی هم حرمان هست و بسياری از هنرها اسباب حرمان می‌شوند:
عشق می‌ورزم و اميد که اين فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

حافظ در شريف بودنِ هنرِ عشق ترديدی ندارد؛ اما مراقب است که عاشقی هم طریقی خطرناک است و ممکن است از اين طريق هم آدمی به مقصود نرسد.

آدمی اگر از شرِ خويشتن برهد، از عظيم‌ترين دشمنِ خود رهيده است. همين مضمون را سايه به ظرافت و هنرمندی تصوير کرده است:
اين حکايت با که گويم؟ دوست با من دشمن است
ماجرا با دوست دارم ورنه دشمن دشمن است
تن درونِ پيرهن مار است اندر آستين
وای بر من کز گريبان تا به دامن دشمن است
..............................................................................

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

يك وجدان فرا نگر


با درود به ايرانيان به نيمه بيداري رسيده ي گرامي .
اميدوارم با شگردهاي نفرت انگيزسيّاسان دست نشانده ي شيطان؛ همين اندك«نيمه بيداري » تان دوباره به«خوابِ بي سپيده دمان جهل وخرافه وكوردلي»كشيده نشود.
راستش را بخواهيدبه فرمايش حضرتِ رندِشيراز«حافظ»: من((«خلوتْ گُزيده را» به «تماشا»چه حاجت است)) امّا خارج ازدرستي ونيزجداي ازجاذبه ي فريبنده ي اين غزل عاليجنابْ حافظِ شيرازي؛ مراهمواره يك وجدان فرانگرازمرزهاي«خودي» و«بيخودي»ي«اقبال لاهوري»وارم بيرون مي پَرانَدْ وبه ميان خلقِ پُرْدردْ مي رانَدْ.
سخن كوتاه؛ كه امروزه روزنبايدگوسفندانه به نواي ني ي هيچ چوپاني دلْ خوشْ كردْ.
اين چوپانان مُدرنيزه شده ازهرنوعش چه ايراني ؛ چه عربي؛ و چه هندي اش؛ وخلاصه چه «باگوان راجنيش اُشُو»وَچه«بن لادن» وَچه«سَيّدحسن نصرالله» وَنيزْچه
«سيدعلي حسيني خامنه اي»كه نامش پُرازدلْ ربائي ي يك مصراع «رباعي»است وچه شرقي وچه غربي و چه شمالي و چه جنوبي و چه مركزي!!ميخواهند اهل زمين را به نام« دين يا قانون يا فلسفه يا هنرياتكنولوژي ياهردردومرض ايسمي ي ديگر»
به بردگي و اسارت وترس ازخدا و قيامت و... بكشانند؛ تاچه شود!!؟؟ هان!!؟؟
من؛ در ايران زمين به هيچ فردي ايمان ندارم جزاندكي ازپاكان ودرست كرداران؛ و
اميدوارم آنان كاري كنند كارستاني ؛ كه ازمن تقريبا" هفتادساله جزنوشتن وهشدار دادن كار ديگري ساخته نيست . امّااين خطوط مقدّمه اي بود براي ارائه ي يك ايميل؛
كه همين جمعه ي 1390/2/30 دريافتش كرده ام وتا قبل از ساعت يك بامداد شنبه ي
1390/2/31به توفيق و ياري حضرت حق انتشار داده خواهد شد والبتّه كه«شد».
اينهم از موردي كه بايد ملاحظه و مطالعه اش بفرمائيد؛ باورداشتن يانداشتنش باخود شما و درك و فهم خودتان . هو حق يا«.........»مدد. :
                ............................................................







۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

سخني با سيد محمد خاتمي ( مُحلل السّفهاء والحماران خونخواره ي برخاسته از جماران!! )

با درود به ياران و خوانندگان گرامي.
يك ايميل برايم رسيده كه متن آن راعينا"براي شماعزيزان درزير همين اندك مقدّمه ي بدون تقدّم؛ آورده ام تاموردتوجّه تان قرارش دهيد.والسّلام.[‌‌‍ ارائه شددرساعت 1بامدادپنجشنبه ي 1390/2/29شمسي ؛ : (شمس ايران) ]
......................................... 
آدرس وبلاگ:
http://sallaneh-sallaneh.blogspot.com/2011/05/blog-post_18.html
آدرس بالاترين:  
http://www.balatarin.com/permlink/2011/5/18/2518428



سلانه چهارم

جناب آقاي خاتمي!
دعواي امروز احمدي نژاد و خامنه اي، براي ما درس ها و گفته هاي بسيار دارد كه بر ايرانيان فهيم و انسان هاي نيك انديشي چون جنابعالي پوشيده نيست.
دو تن از بدترين سياست‌مداران ايران در طول تاريخ چند هزارساله ي ايران، امروز به جان هم افتاده اند. اخلاقيات، وطن دوستي، وفاداري، عشق به هم ميهنان، سوء استفاده نكردن از قدرت در منش و مرام آنها جايي ندارد. و حاضرند حتي فرزندان و نزديك ترين كسان خود را در راه كسب قدرت به خاك و خون بكشند. ديده ايد كه همين آقاي جنتي با فرزند و جگرگوشه ي خودش در اوايل انقلاب چه كرد و جنتي ها چه كردند و بر جنازه ي فرزندانشان نه تنها مرثيه اي نخواندند، بلكه با بي رحمي بر مرده ي آنها نيز تاختند.
صحبت در مورد خامنه اي و احمدي نژاد بود، دو تن با چنين خصوصياتي، اكنون به نقطه اي رسيده اند كه جهتِ منافعشان از هم فاصله گرفته است.

 در بازي دو سر باخت، براي هردو طرف، تنها چيزي كه ديده مي شود منيت و خودخواهي طرفين دعواست. هيچ كدام حاضر به كوتاه آمدن نخواهند شد و امتيازي به طرف مقابل نخواهند داد. حتي اگر به قيمت نابودي كامل دستاوردهاي شومي شود كه حاصل چندين سال ظلم و جنايت است.
اندكي بزرگواري و گذشت، كه همراه با عقلانيت و دورانديشي باشد، اين بن بست را خواهد گشود و متحدان پيشين را كه  پيكرِ آلودگي دستانشان به خون بهترين جوانان كشور، در طول 2 سال گذشته به هم ديگر تنه مي زند، را بار ديگر براي ادامه راه پليدشان هم جهت خواهد كرد. اما دريغ از يك ارزن گذشت و يك جو بزرگواري.
حال شما، آقاي خاتمي، از چنين افرادي مي خواهيد كه مردم را عفو كنند؟! يا از مردمي كه فرزندانشان را طي اين دو سال به بدترين و شنيع ترين اشكال متصور، از دست داده اند، توقع داريد كه مسببان آن را ببخشند؟! فقط مانده كه پس از تهمت اعتياد و شكنجه و تجاوز و كشتن، جنازه ي آنها را كباب كنند و بخورند كه آن هم در زندان هاي جمهوري اسلامي به شيوه ي كباب نشده، مسبوق به سابقه است.
جناب آقاي سيد محمد خاتمي، مقاله ي آقاي بهنود را در مورد شما خواندم، راستش را بخواهيد، نه تنها قانع نشدم بلكه از آقاي مسعود بهنود هم توقع چنين مقاله اي نداشتم، هرچند دفاع ايشان از جنابعالي از سال 76 تا كنون، زبانزد خاص و عام است، اما در اين مورد  جاي دفاعي باقي نمانده است. درست است كه صحبت شما تنها در مورد بخشش رهبري نبوده است و صحبت هاي ديگري هم در ميان بوده است، اما تا در نهانخانه ي دلتان ميل به شخص رهبري وجود نداشته باشد،(توجه كنيد نمي گويم حب يا عشق يا علاقه مي گويم ميل) امكان ندارد چنين درخواستي از مردم ستم ديده ي كشورتان داشته باشيد، از يك طرف خامنه اي و دار دسته اش را كوبيده ايد، درست، اما اين چه صحبتي است كه دو طرف را به كوتاه آمدن دعوت مي كنيد؟
والله والله اگر جايي براي بخشش وجود داشت، در ابتداي قضيه، خود اين مردم با كوتاه آمدن شخص خامنه اي، و پس گرفتن حرف هايش و پس دادن قدرت به مردم، شايد به قول دكتر نوري زاده، وي را مي بخشيدند، اما بعد اين همه جنايت  آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت!
اين قصه سر دراز دارد!
والسلام

 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

بيدار شو و (نترس) اي ايراني...

با درود به خوانندگان ارجمند اين وبلاگ . نويسنده ي ( آلارا ) گرچه سنّ  بين 60 تا70 را سپري ميكند امّا درهمه ي زندگيءپرفرازونشيبش همواره وپيوسته هم رهرو وهم رهنماي (طريقت حق نگري وحق بياني و حق نويسي ) بوده وميباشد.
درجامعه ي هشلهفت شده ي امروزايران برهر ايرانيءنژاده و اصيل واجب است كه هرچه زودتربه بيداريءحقيقي دست يابد وبكوشد تا ديگراني را كه مستعدّ بيدارشوندگي هستند؛ به بيداري وآگاهانه اندشي وحقيقت بيني ءشان رهنمون گردد .
گرچه ازاين مطلب نبايد سرسري گذشت؛ امّادرحال حاضرلازم تردانستم كه مطالبي ارزنده ترتحتِ عنوان (( نترس )) را درادامهء نوشته ام بياورم ؛به همين جهت آدرسي را به شما ايرانيان آزاده وهموطنان عزيزم ارائه نموده ام تا با بيطرفي وتوجّه و تيزبينيءهوشمندانه تان؛ به آن مطلب موردنظردسترسي پيداكرده ؛  ملاحظه و مطالعه اش بفرمائيد:                                          
ابتدا وارد آدرس زير شويد:
https://natarsan.wordpress.com/?attachment_id=77

در قسمت پايين صفحه اي كه باز مي ‌شود نوشته اي به شكل «?attachment_id=77» وجود دارد كه با كليك بر روي آن،  فايلِ موردِ نظر در اختيار شما قرار خواهد گرفت.                            
           
  دوشنبه ي 1390/2/26 شمسي = ( شمس ايران)
.............................................................................


۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

قاصد 32 سال روزان ابري ! داروگ !

با درود به ( بي رنگترين بي رنگان )
دربيش از50 سال پيش ازاكنون« كمي قبل از1340 شمسي»دريك شهرمذهبيء ايران، پيرمرد جوراب فروش دوره گردي بود كه به مردم آن شهر جورابهاي درجهءيك اعلاميفروخت؛ اودر كوچه ها وخيابان ها ميگشت و با صداي بلند و زمختش دوسه جمله ي كوتاه راپي درپي فرياد مي زد : (آي جوراباي اعلا دارم، آي همه ي جورابا جورابن، آي همهء خرا خرن ؛ چه جوراب بخرن چه نخرن؛....) و تكرارميكرد .
اين اندك را تا همين جا به سبك ايرانيليزه ي جناب«اُشُو»براي فقط 34 ثانيه رويش « مراقبه » كنيد . بعد با نعره اي به لهجه ي « درويش سكوتِ شيرازي » خودتان را ازمراقبه ي البته صد در صد غلط و باطل خودتان؛ خارج سازيد . بعد به شيوه ي مرحوم مغفور« شيخ بهمن مفيد!!» به طور ريلكس روي سبزه هاي دروازه قرآن شيراز به نحو طاقباز رها كنيد و هرگزازنوكرهاي خُلمشنگِ جناب حجة الاسلام«حائريءشيرازي» نهراسيد. حالا در3/14ثانيه يك نفس عميق تلويزيوني ! بكشيد. تمام شد . همش همين بود. ديديد كه سخت نبود . خامنه اي واحمدي نژاد هم اگر
به اين«روش»گرويده بودند دچار اينهمه كُسكَلك بازي هاي پوچ واحمقانه نمي شدند . حالا مثل«شمر»و«خولي» به«گوهخوري»
دچار نميشدند وجنگهاي «زرگري»و«خرگري» ميانشان به راه نمي افتاد . درانتهاي مطلبم يك نيمچه ايميل ازيك«آ. يدالله »! را
كه برايم فرستاده؛ براي شما گراميان درقسمتِ زير«اين نوشته»
گذاشته ام تابخوانيدش. البته مهم نيست بفهميدش يا نفهميدش بلكه
مهم اينست كه فقط بخوانيدش تا: كمي تااندكي حال(ابرهاي همه
عالَم شب و روز/ دردلم ميگريند) تان با هواي هميشه تازه ي(قاصد روزان ابري/داروَگْ/كي ميرسد باران؟)به جا بيايد .
حالا اينهم آن ايميلك !!! :                  1:30بامدادسه شنبه1390/2/20
......................................................................................................................
با سلام، تشکر و ارادت

مدتی بود به  سایت ندای سبز آزادی سر نزده بودم البته به سایتهای مشابه مثل

kaleme.com

rahesabz.net و
رجوع می کردم ( البته با فیلتر شکن)  تحلیل جالبی بود. جالب اینجاست آنها که زمانی احمدی نژاد را  تا حد شعیب ابن صالح بالا برده بودند  و با سرمایه های ملت در توزیع و تکثیر سی دی ظهور نزدیک است( که آنرا دیدم) کوشیدند اینک از دشمنان وی شده اند
به هر حال این بازی تنها بازی او نیست ، بازی روزگار است که مانند قیامت که روز "تبلی السرائر" است یک یک اسرار را برای مردمی که دیر از خواب بیدار می شوند آشکا ر می کند. بیچاره آنهایی که در راه آگاهی مردم زجر کشیدند و می کشند و در گوشه ای خزیده و یا  زندانی هستند. به امید آزادی شان به دعا می نشینیم
خدا یارتان

2011/5/8

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

داستاني خواندني از شهيد اهل قلم زنده ياد استاد دكترسعيدي سيرجاني

با درود
شايد كمتركسي از اهل كتاب وسياست ومعنويت باشد كه زنده ياد«سعيدي سيرجاني »را نشناسد . اين بنده( ي كمترين! يا بيشترين!) يكي ازخويشان ونيزازدوستان دور از اوبودم ولي دردوران قبل به عللي و در اين دوره ي نكبت باربه دلايلي از همه كس و ازهمه جا دوري گُزيدم به طوريكه دوستان حتي بستگان ونزديكانم براين گمانند كه مرده ام يا اينكه مرگانيده اندم ! دوستاني خوب داشتم چون زنده ياد«م.اخوان ثالث» و«ك.منشي زاده » و«استاد سيد جلال الدين آشتياني » و« استاد باستاني پاريزي» و
زنده ياد « منوچهرنيستاني » و«....» و«....» وخيلي از خوبان و بزرگان وپاكان وبه شهادت رسانده شدگان چون « خسرو گل سرخي » و« حميد حاجي زاده كرماني » وووو...... و ميدانم ! يا نميدانم ! كه چرا اين جملات را مي نويسم ؟ اما مينويسم .
و اما سخن از استاد ارجمند و فاميل گرانقدرم«شهيدفرزانه : سعيدي سيرجاني » بود .
چند روز پيش داستانواره ي نابي از ايشان را دروبلاگ يا وبسايت«كافه نادري »ديدم و چون نويسنده ي « كافه نادري » اجازه ي برداشت مطالبش را باذكركردن نام سايتش را داده است ؛ اين بنده براي سرعت در ارائه دادن مجدّد اين داستانواره ي بسيارناب و ارزشمندزنده ياد:«استاد دكترعلي اكبرسعيدي سيرجاني»؛ ازطريق « كپي - پيست » ازروي متن « كافه نادري »؛ آنرا به خوانندگان گرامي ء « آلارا »تقديم ميدارم :
                                                                           يكشنبه : 18 / 2 / 1390
.................................  زنده ياد استاد سعيدي سيرجاني...............................

داستانی خواندنی و کوتاه از زنده یاد سعیدی سیرجانی ( آسد ابول )

خدا بيامرزد اموات شما و همه‌ي رفتگان اسلام را، پدر خدا بيامرز من اولين کسي بود که پاي کتاب و مجلات را به ولايتمان باز کرد . کتاب‌فروشي پيرمرد اگر براي خودش جز دردسر و زيان حاصلي نداشت، براي من که در سال‌هاي دور و بر ده‌سالگي مي‌پلکيدم و حرص سيري‌ناپذيري به خواندن مجلات هفتگي داشتم چيزي‌ از مقوله‌ي خلوت بي‌مدّعي و سفره‌ي بي‌انتظار بود . يکي از هفتگي‌هاي دهاتي‌پسند آن روزگار مجله‌اي بود به نام «ترقي» با سرمقاله‌هايي به قلم مديرش لطف‌الله ترقي که من دلباخته‌ي قلمش بودم .
.
لطفاً تأمل کنيد و محکومم نکنيد که بچه‌ي ده‌دوازده‌ساله را چه به خواندن سرمقاله‌ي مجله که جاي طرح مسايل سياسي و پيچيده‌ي مملکتي است. علت شور و شوق من به خواندن سرمقاله‌هاي ترقي اين بود که نويسنده به‌جاي انشاء عبارات ملقلق و پر طمطراق، در هر شماره با نقل قصه‌ي شيريني مي‌کوشيد حرف‌هايش را با شيوه‌ي تمثيلي به خوانندگاني که غالباً شهرستاني‌هاي از همه‌ جا بي‌خبري بودند منتقل کند.
.
باري، يکي از روزها شماره‌ي تازه‌ي مجله‌ي ترقي از راه رسيده‌ بود و مشغول خواندن سرمقاله‌اش شده بودم که مشتري دايمي کتاب‌فروشي از راه رسيد. آسيد مصطفاي مرحوم را مي‌گويم که ظاهراً بايد معرّف حضور اغلب شما خوانندگان پرت‌وپلا‌هاي بنده باشد. سيد نازنين از نعمت خواندن و نکبت نوشتن بي‌نصيب افتاده‌بود، اما شوق عجيبي داشت به اطلاع از همه‌ي جريان‌هاي روز و شنيدن همه‌ي مقالات و اخبار جرايد. هر وقت از برابر کتاب‌فروشي پدرم مي‌گذشت و مرا مشغول خواندن مي‌ديد، با عبارت هميشگي‌اش به سراغم مي‌آمد که «آميرزا، مگه چي نوشته‌اند که اين جوري شش‌دانگ حواست رفته توي مجله؛ بلند بخوان من هم گوش کنم.» و از آن به بعد وظيفه‌ي همه‌روزه‌ي من شروع مي‌شد: هم خواندن مقاله و هم شنيدن تفسير و تعبير‌ها و گاهي هم اظهارنظر‌هاي فنّي آسيد مصطفي.
.
آن روز هم سيد رسيد و مجبورم کرد سرمقاله‌ي ترقي را برايش بخوانم. مرحوم ترقي به شيوه‌ي معتادش قصه‌اي بافته و چاشني سرمقاله کرده بود، بدين مضمون * :
.
اهالي روستايي در فلان گوشه‌ي خاک پهناور وطن در تنها قهوه‌خانه‌ي ده گِرد آمده و مشغول نوشيدن چاي و کشيدن چپق بودند و  قهوه‌چي هم با حدّت و حرارت مشغول خدمت که در گوشه‌ي نيمه‌تاريکي از قهوه‌خانه چشمش به قيافه‌ي ناآشنايي افتاد؛ مرد جلمبر مفلوکي در زاويه‌اي کز کرده و زانوي چکنم در بغل گرفته و سر بي‌کسي بر زانو نهاده بود. قهوه‌چي به تصور اين‌که مرد ناشناس مسافر راهگذري است که براي نوشيدن پياله‌اي چاي وارد قهوه‌خانه شده است، استکاني پر کرد و به‌جاي دو حبه سه حبه‌ي قند هم پهلويش گذاشت و به شاگردش داد تا ببرد و پيش روي تازه‌وارد بگذارد، شاگرد قهوه‌چي رفت و باز آمد که «نمي‌خواهد».
.
قهوه‌چي به تصور اين‌که مرد گرسنه است و براي خوردن غذايي بدانجا آمده است، شخصاً به سراغش رفت و در پي سرفه‌اي بي‌اثر با «اوقور بخير»ي که بر هياهوي دهاتيان غلبه داشت، مرد را مجبور کرد که سر از زانوي نکبت بردارد و در پاسخ اين که «آبگوشت مي‌خوري يا نيمرو؟» با صدايي که گويي از ته چاه برمي‌آيد بگويد «هيچي». و بار ديگر با شنيدن سؤال خشونت‌آميز قهوه‌چي که «اگر نه چاي مي‌خواهي و نه غذا اين‌جا چرا نشسته‌اي؟» بنالد که غريب بي‌در‌کجايم، گرسنه‌ام، تشنه‌ام، دلم در هواي يک استکان چاي لک زده، اما پول و پله‌اي ندارم».
.
عکس‌العمل قهوه‌چي معلوم است، شاگردش را صدا مي‌زند تا دو نفري همت کنند و زير بغل اين موجود بي‌سود مزاحم را بگيرند و بگذارندش روي سکوي بيرون قهوه‌خانه، که آسيد عبدالله ريش‌سفيد ده به دخالت مي‌پردازد. سيد مهربان که شاهد گفتگوي قهوه‌چي و مرد غريبه بود، هيکل تنومند خود را بين آن‌دو حايل مي‌کند و رو به قهوه‌چي که «آسيد زلفعلي چکارش داري، بگذار اين گوشه بنشيند، هواي بيرون سرده»، و در پي اين وساطت لحنش رنگ ترحّم مي‌گيرد که «به حساب من بريز يک چاي بگذار جلوش».
.
صداي دورگه‌ي آسيد عبدالله توجّه روستاييان را بدين گوشه‌ي قهوه‌خانه جلب مي‌کند، و ريش‌سفيدِ ديگرِ ده –سيد موسي- از سکوي قهوه‌خانه پايين مي‌آيد و به سراغ غريبه‌ي فقير مي‌رود، تا پس از پرس‌و‌جوي دلسوزانه‌اي، پي بَرد که مسافر غريبه درويش دوره‌گردي است که با چنته‌ي گدايي و پاي پياده از اين ده به آن ده مي‌رود تا اگر خدا رحمي به دل روستاييان انداخته باشد لقمه‌ي ناني، پياله‌ي گندمي، مشت جُوي، خوشه‌ي انگوري، چيزي نصيبش شود، اما از بخت بد دو روز است هيچکس به حالش رحمي نکرده و حتي يک پياله‌ي آب داغ هم از گلويش پايين نرفته است.
.
اثر نفس سيد موسی است يا سوز سرگذشت غريبه‌ که بحث پايان‌ناپذير اهل روستا درباره‌ي گرفتاري‌هاي روزانه موقتاً متوقف مي‌شود و يک‌باره هوس خيرات و مبرّات مثل مرضي مسري به جان همه مي‌افتد و صداي آسيد عباس دهقان لوطي‌مسلک ده خطاب به شاگرد قهوه‌چي در فضا مي‌پيچد که «آسيد محمود، برو يک ديزي حسابي براي اين بنده‌ي خدا بيار به حساب من».
.
هنوز آخرين لقمه از گلوي رهگذر فرو نرفته ‌است که آسيد ابوالقاسم هوس بازپرسي‌اش گل مي‌کند و به برکت تحقيقات مفصل او و پاسخ‌هاي مقطّعِ غريبه همه‌ي حاضران قهوه‌خانه و به‌عبارتي کامل‌تر همه‌ي رجال ده مي‌فهمند که رهگذر بي‌پول اصلاً اهل يکي از روستا‌هاي آن طرف کوه است و در اين دنياي ولنگ‌و‌واز خدا نه‌ سرپناهي دارد و نه زن‌و‌بچه‌اي و نه جز گدايي سيار حرفه‌اي. نمي‌دانم مشاهده‌ي اين همه بدبختي‌ است يا گريه‌هاي غريبه که باعث مي‌شود سيد اسدالله چپق تازه‌چاق‌کرده‌اش را به طرف او دراز کند که «بگير و نفسي بزن، دود چپق هر چه باشد تلخي غم و غصه را از ذائقه‌ي آدم مي‌برد». غريبه چپق را از دست سيد مي‌قاپد و با پک‌هاي عميق چشمان گريان و صورت آفتاب‌سوخته‌اش را در پرده‌ي غليظ دود مي‌پوشاند، دقايقي بعد که آتش به زغال ته چپق مي‌رسد، بار ديگر روستاييان ساده‌دل چهره‌ي زمخت او را مي‌بينند و دو رشته‌ي باريک اشکي که بر آب شيب گونه‌اش سرازير است.
.
بار ديگر سيد عبدالله سينه‌اي صاف مي‌کند که «مرد حسابي، چاي و ديزيت را خوردي و شکمت تعمير شد، چپق هم کشيدي و کيفت کوک شد، ديگر گريه‌ات براي چيست؟» غريبه هق‌هق‌کنان مي‌نالد که «گرفتم امشب به دادم رسيديد و ناني في‌سبيل‌الله پيشم گذاشتيد، تکليف فردا شب و شب‌هاي ديگرم چه‌ خواهد شد؟». بار ديگر احساسات دسته‌جمعي روستاييان گل مي‌کند و با ردّوبدل کردن اشارات و عباراتي سيد حسن را که وضع ماليش نسبت به ديگر اهل ده بهتر است وادار مي‌کنند تا زير بار تعهّدي سنگين رود و خرج يک‌ساله‌ي مرد را به گردن گيرد.
.
نقش رضايتي بر چهره‌ي غريبه مي‌نشيند، اما پيش از آن‌که لب به شکر و دعايي بگشايد بار ديگر هجوم اشک راه بر سخنش مي‌بندد که «گيرم خرج قوت و غذاي يک‌ساله‌ام را داديد، اين هم شد زندگي که فقير بدبختي مثل من سرپناهي نداشته باشد». اکنون نوبت سيد ابوالفضل است که مردانه قدم در پيش گذارد و اطاقکي را که قبلاً محل بيتوته‌ي چوپان جوان‌‌مرگش بوده به عنوان مسکن به رهگذر ببخشد. دريغا که باز هم سيل اشک ايستگاهي ندارد، مرد همچنان مي‌گريد و هق‌هق‌کنان مي‌نالد که «گرفتم قوت و غذا و جا و منزلم فراهم شد، تا کي من بدبخت خدازده بايد بي‌سرو‌همسر زندگي کنم». ديگر توقع مرد ناشناس رنگ ناموسي گرفته است و دهاتي‌هاي متعصب حاضر نيستند به‌سادگي دست دختر خود را در دست کسي بگذارند که نه خودش را مي‌شناسند و نه پدر و مادرش را. اما حضور سيد عبدالکريم ملاي مکتب‌خانه‌ي ده با استدلال مفصلي که در شرح تناکحوا تناسلوا مي‌کند و احاديثي که مبني بر اکرام ابن‌سبيل مي‌خواند، گره‌گشاي مشکل است و عامل مؤثري تا سيد گرگعلي قدم جلو گذارد و تنها دختر يازده‌ساله‌اش را در راه خداوند نذر ابن‌سبيل کند و از ملاي ده بخواهد تا في‌المجلس صيغه‌ي عقد را جاري کند.
.
با تأمين وجه معاش و مسکن و زن نقش رضايتي بر پيشاني گره‌خورده‌ي ابن‌سبيل مي‌نشيند و چشمه‌ي آبدار چشمش از فيضان مي‌افتد. روستاييان با هلهله‌ي شادي دامادِ ده را به منزل‌گاهش مي‌رسانند و سرش را بر بالين همسر مي‌نهند و فرداي آن روز هم به عنوان هديه‌ي عروسي هر کس ديگي، تغاري، کاسه‌اي، چمچمه‌اي برايش مي‌برد و زندگي مرد سروساماني پيدا مي‌کند.
.
يکي دو هفته يا يکي دو ماه بعد (ترديد از بنده است، نه نويسنده‌ي اصلي داستان) سرجوخه‌اي از پاسگاه امنيه وارد ده مي‌شود تا در حضور او که مقام رسمي دولتي است مردم ده کدخداي خود را انتخاب کنند. روستاييان به دعوت ملّاي ده بار ديگر در قهوه‌خانه جمع مي‌شوند تا درباره‌ي انتخاب کدخدا گفتگو کنند. ابن‌سبيل هم که ديگر نه غريبه است و نه فقير و فلک‌زده در حلقه‌ي اهل ده حاضر است. گفتگو‌ها دباره‌ي انتخاب کدخدا شروع مي‌شود. چند نفري از ريش‌سفيدان و محترمانِ ده که از لوازم منصب کدخدايي باخبرند و از قبول مظلمه‌ي خلق‌الله گريزان کناره مي‌کشند و حاضر نيستند به عنوان کدخدا وسيله‌ي ظلم ارباب و جور دولتيان شوند، و چند نفري هم که دلشان مي‌خواهد و رويشان نمي‌شود منتظرند تا پاي اصراري در ميان آيد و ايجاد تکليفي و حفظ ظاهري. سرجوخه هم شتابي دارد که هر چه زودتر قضيه را فيصله دهد و گزارش مأموريتش را تسليم رييس پاسگاه کند. فضاي قهوه‌خانه لبريز از دود است و اصرار‌ها و انکار‌ها.
.
در اين اثنا چشم سيد معصومعلي به ابن‌سبيل مي‌افتد که باز هم سرش را بر زانوي غم نهاده و قطرات اشکي در گوشه‌ي چشمانش آماده‌ي فروچکيدن است. سيد که بعد از آن‌همه محبتِ اهل ده توقع ندارد دامادِ ده را باز هم افسرده بنگرد، صدايش را بلند مي‌کند که «ديگر چه مرگت است؟ خرج زندگي مي‌خواستي که داديمت، زن مي‌خواستي که برايت گرفتيم، خانه و سرپناه و لوازم خانه را هم که خدا رساند، ديگر چرا ماتم گرفته‌اي؟» صداي بغض‌آلود ابن‌سبيل در فضا مي‌پيچد که «اجر همه‌ي محبت‌هايتان با خدا، اگر فکر شغل و کاري هم برايم مي‌کرديد ديگر کم و کسري نداشتم، خدا ده در دنيا و صد در آخرت نصيبتان کند».
.
همهمه‌اي در فضاي قهوه‌خانه موج مي‌زد و سرانجام صداي سيد ماشاءالله از گوشه‌اي بلند مي‌شود که «اگر دلت کار مي‌خواهد بيا و بغل دست خودم بيل بزن و علف پرتار کن». دريغا که بنيه‌ي جسمي ابن‌سبيل اجازه‌ي کار سنگين بدو نمي‌دهد، نه مي‌تواند هم‌دوش سيدماشاءالله زمين شخم زند، و نه همراه سيد قربانعلي چوپان گله را به کوه و صحرا برد، و نه زيردست سيد حسن باغبان به آبياري کشتزار پردازد، و نه حتي بغل دل سيد زلفعلي قهوه‌چي بنشيند و چاي در استکان بريزد.
.
همه در جستجوي شغل مناسبي حيران مانده‌اند که ناگهان صداي آسيد عبدالله با همان طنين شوق‌آميزي در فضاي قهوه‌خانه مي‌پيچد که نعره‌ي «يافتم» ارشميدس در خزانه‌ي حمام. سيد عبدالله رو به جماعت مي‌کند که «برادران، نکند اين مرد را خدا برايمان فرستاده‌ است تا به جروبحث‌ها و بلاتکليفي‌هامان خاتمه دهد»، و با ديدن نقش استفهامي بر چهره‌هاي زجر‌کشيده‌ي اهل ده با لحني آزرده از دير انتقالي مردم به توضيح مي‌پردازد که «مگر امشب اين‌جا جمع نشده‌ايم تا کدخدايمان را انتخاب کنيم، مگر همين يک ساعت پيش سرگردان نبوديم که ميان اين سه‌چهار نفر ريش‌سفيد روستايمان کدام‌يک را انتخاب کنيم که ديگران نرنجند، مگر نديديد چطور آسيد پيرعلي و آسيد نورمحمد و آسيد ابوالحسن حاضر به قبول کدخدايي نشدند، خوب، چه عيبي دارد که بياييم و همين باباي ابن‌سبيل خودمان را که در ده ما نه با هيچ‌کس خرده‌حسابي دارد و نه بند‌و‌بستي به کدخدايي انتخاب کنيم. هم او به شغل و کاري مي‌رسد و هم باري از دوش همه‌ي ما برداشته مي‌شود».
.
جرّوبحثي ميان حاضران درمي‌گيرد، اما حرمت ريش‌ سفيد و نفوذ کلام سيد عبدالله، سرانجام بر ترديد‌ها غلبه مي‌کند و مردم ده با نويساندن صورت‌مجلسي به قلم آسيد عبدالکريم ملاي ده و در حضور سرجوخه‌ي امنيه يکايک انگشت خود را روي استامپ مي‌مالند و زير کاغذ مي‌گذارند و کار به مبارکي و ميمنت پايان مي‌گيرد و مرد غريبه‌ي از‌گرد‌راه‌رسيده مي‌شود کدخداي ده و صاحب امر و نهي و نماينده‌ي حکومت قانون. قهوه‌چي موقع‌شناس مشتي نقل از کيسه‌ي به‌ميخ‌آويخته‌اش بيرون مي‌آورد و توي بشقابي مي‌ريزد و به دست شاگردش مي‌دهد تا به شگون حل معماي انتخاب کدخدا همه‌ي اهل ده کامي شيرين کنند و خود او با اين شيرين‌خدمتي تلخي نخستين برخوردش را که احتمالاً غبار کدورتي بر صفحه‌ي ضمير غريبه‌ي به‌کدخدايي‌رسيده نشانده‌ است، جبران کند.
.
دهاتيان ابن‌سبيل به‌کدخدايي‌برگزيده را از صف نعّال به سلام و صلوات بر صدرِ سکّوي قهوه‌خانه مي‌برند و سيد گرگعلي نمد چوپانيش را از دوش برمي‌گيرد و با عزت و احترام تا مي‌زند و زير پاي جناب کدخدا مي‌اندازد تا اسافل اعضايش را از تماس با حصير پاره‌پوره‌ي قهوه‌خانه رنجي نرسد.
.
مرد بر مسند کدخدايي مي‌نشيند و به‌جاي نطق جلوس و ابراز تشکر رو به اهالي روستا مي‌کند که «هر چه فکر مي‌کنم نمي‌شود». سکوت حيرت‌آميزي فضاي قهوه‌خانه را فرا مي‌گيرد، و سرانجام سيد عبدالله جرأتي به خود مي‌دهد که «چي نمي‌شود؟»، و پاسخ مي‌شنود که «همين موضوع کدخدايي من، آخر شما اهل ده همگي از ساداتيد». سيد عبدالله با غروري غبطه‌انگيز بادي در غبغب مي‌افکند که «البته، مردم اين ده صغير و کبير و مرد و زن همه از سادات صحيح‌النسب بني‌فاطمه‌اند»، اما غرورش جاي خود را به حيرت مي‌دهد وقتي که بار ديگر قطرات اشک را در گوشه‌ي چشمان کدخدا آماده‌ي چکيدن مي‌بيند که «خوب، تکليف من ناسيد ميان اين همه سيد چيست، من عام چگونه مي‌توانم به ذريه‌ي فاطمه‌ي زهرا امر و نهي کنم؟، نه، کدخداييتان را نمي‌خواهم». که يکباره همه‌ي سرها روي گردن‌ها مي‌چرخد و همه‌ي چشم‌ها متوجه‌ي گوشه‌اي از قهوه‌خانه مي‌شود که پيرمرد بالابلند محاسن‌سفيدي از جايش برخاسته و درحالي‌که شال سبز دور کمرش را مي‌گشايد به طرف کدخدا مي‌آيد.
.
مرد به کدخدا نزديک مي‌شود، شال سبز از‌دور‌کمرگشوده‌اش را از پهنا به دو نصف مي‌کند، نصفي را روي شانه‌ي خود مي‌اندازد و نيم ديگر را دور کمر کدخدا مي‌پيچد و در‌حالي‌که جماعت هم‌صدا مشغول صلوات فرستادنند مي‌گويد:
«اين که مسأله‌اي نيست، اسم شريفتان؟. کدخداي حيرت‌زده زير لب زمزمه مي‌کند که «نوکر شما ابول». صداي پيرمرد بلند مي‌شود که «شما هم از اين ساعت اسم شريفتان آسيد ابول است و مثل همه‌ي اهل ده از سادات صحيح‌النسبيد و از ذريه‌ي فاطمه‌ي زهرا». با محو شدن طنين صلوات‌هاي درفضاپيچيده، کدخدا سيد ابول رو به جماعت مي‌کند که «نکند سيادت شما هم از نوع سيدي من است» و با شنيدن صداي هماهنگ «البته»‌ي جماعت، بار ديگر مي‌زند زير گريه که «اين بار براي خودم گريه نمي‌کنم، ديگر هيچ کم‌و‌کسري در زندگيم ندارم، گريه‌ي اين بارم به حال فاطمه‌ي زهراست»
.
در اثناي خواندن قصه، آسيد مصطفي سر تا پا گوش بود، بدون اين‌که مطابق معمول در اجزاي داستان دخالتي کند و بر نويسنده ايرادي بگيرد. و من سر خوش از سکوت سيد که آن را حمل بر قبول کرده بودم، وقتي قصه به پايان رسيد، به مصداق لَيطمئِنَّ قَلبي رو به سيد کردم که «خوب، بفرماييد ببينم چطور بود؟». سيد ابروان پرپشتش را بالا برد و چند رديف چروک موازي بر پيشاني‌ آفتاب‌سوخته‌اش نشاند و با جمله‌ي «چه بي‌مزه» توي ذوقم زد. با حالتي رنجيده پرسيدم «کجايش بي‌مزه بود» و شنيدم که «همه‌جايش و از همه بدتر همين قسمت آخرش»، هر که اين قصه را سر هم کرده است ظاهراً اهل جابلقا و جابلسا بوده است نه اهل ولايت خودمان. من که به حکم سوابق ديرينه‌ي آشنايي با سيد مي‌دانستم کلمه‌ي ولايت در دايرﺓ‌المعارف او مفهومي گسترده‌تر از شهر و استان و حتي کشور دارد، با لحن طعن‌آميزي به جوابش آمدم که «چرا بايد اهل جابلقا باشد، مگر ما ايراني‌ها خودمان نمي‌توانيم قصه بسازيم». سيد کلامم را بريد «البته مي‌توانيم، گاهي سرتاپاي زندگيمان قصه و افسانه است. اما اين قصه را اگر کسي از اهل ولايت خودمان سر هم کرده باشد خيلي بي‌ذوق بوده است، ببين پسر جان، اگر آدم مي‌خواهد قصه‌ي خيالي بسازد بايد برود به سراغ جن و پري و دختر شاه پريان و سقنقور جني و الهاک ديو، اما اگر قصه‌اي درباره‌ي مردم مي‌سازد بايد ترکيب قصه‌اش طوري باشد که به دل بنشيند و هر کس مي‌شنود باورش کند، قصه‌اي که الآن خواندي خيلي جاهايش عيب داشت،
.
بخصوص همين تکّه‌ي آخرش، اولاً آدم لات لوت بي‌سروپايي که يک دفعه بختش زده و کدخدا شده، محال است در جواب کسي که مي‌پرسد اسمت چيه، بگويد: نوکر شما ابول. اين شکسته‌نفسي‌ها مخصوص آدم‌هاي حسابي است، حقّش اين است که همچو آدمي اگر نگويد جناب اجلّ کدخدا ابول‌خان دست‌کم بگويد کدخدا ابول، نه اين‌که بعد از کدخدا شدن و بر صدر مجلس نشستن بگويد نوکر شما ابول. ثانياً کدام احمقي باور مي‌کند که غريبه‌ي بي‌سروساماني صاحب زن و خانه و زندگي و از همه بالاتر مقام و منصب بشود و باز هم به ياد خدا و ائمه و پير و پيغمبرها باشد. مگر يارو ديوانه است بعد از اين‌که زندگيش تأمين شد، همه‌ي اهل ده به کدخدايي قبولش کردند، از آن بالاتر تاج سيادتي به عنوان پيشوايي معنوي روي سر بي‌صاحب‌مانده‌اش گذاشتند، به‌جاي آن‌که هارت و هورتي راه بيندازد و جولاني بدهد و انا رجلني بخواند، بيايد و بساط روضه‌اي راه بيندازد که دلم به حال فاطمه‌ي زهرا مي‌سوزد. و با اين حرف بي‌جا اساس قدرت خودش را متزلزل کند. نه پسر جان، اين طرز داستان‌سرايي نيست. تو که کوره‌سوادي داري بردار و کاغذي به اين مدير روزنامه بنويس که باباجان اگر مي‌خواهي قصه‌ات مورد قبول مردم قرار گيرد، قسمت آخرش را بکلي تغيير بده.
.
و در پاسخم که «مثلاً چگونه تغييري بدهد؟» خنده‌اي چهره‌ي تلخ پرچروکش را پوشاند که «چه مي‌دانم، منکه قصه‌ساز نيستم، من که روزنومه‌نويس نيستم، اما اين‌قدر مي‌دانم که اگر به‌جاي اين آسيد ابول هاروت و ماروت را هم مي‌گذاشتند محال بود در هم‌چون وضعي و حالي منکر سيادت خودش و اهل ده شود. جريان طبيعي قصه اين است که غريبه‌ي لات و لوت به‌کدخدايي‌رسيده‌ي سيدشده، به‌جاي ناله و زنجموره شروع کند به هارت و پورت و صدور احکام بگيروببند. اول فرمان دهد که قهوه‌چي کج‌خلق را دراز کنند و چند‌تايي ترکه‌ي انار بر کف پايش خرد کنند، بعد هم آسيد عبدالله را که بار اول به دادش رسيده و شاهد ذلت و مسکنتش بوده به‌نحوي سربه‌نيست کند، بعد هم دار و ندار اهل ده را صاحب شود و به‌جاي دختر گرگعلي همه‌ي زن‌ها و دختر‌هاي بر و رو دار را صيغه کند، و هر کس خواست لب بترکاند و در کارش فضولي کند با يک اشاره‌ حسابش را برسد، و الا فايده‌ي هاله‌ي سيادت و منصب کدخداييش چيست؟
.
کلام سيد را قطع کردم که «جناب آسيد مصطفي، گرفتم اين‌ها را نوشتم و براي مدير مجله فرستادم. اگر در جوابم نوشت که آقاجان کدخداي فلان ده‌کوره غلط مي‌کند که بخواهد همچو شلتاقي راه بيندازد و به شيوه‌ي شاهانه جبّار عمل کند، مگر فراموش کرديد که سرجوخه‌ي امنيه هم در صحنه حضور داشت با تفنگ آماده و سبيل‌هاي تاب‌داده‌اش. گرفتيم روستايي‌ها به عواقب حماقت خود‌کرده تن‌ در دادند. مأمور دولت که بدين سادگي تسليم نمي‌شود و زير بار نمي‌رود».
.
سيد با خونسردي شانه‌اي تکاند که: «تو هم مثل مدير مجله از مرحله پرتي. اولاً سرجوخه سوروساتش را مي‌خواهد، با چهار تا مرغ و يک بار گندم هم چشمانش از ديدن مي‌افتد و هم گوش‌هايش از شنيدن. ثانياً گرفتم سرجوخه رام نشد، يک نفر در مقابل يک ده چه غلطي مي‌تواند بکند، فرض کن به‌جاي تفنگ حسن‌موسي مسلسل هم داشته‌ باشد». خنديدم که «سيد! سرجوخه تنها نيست، مردم ده وقتي ديدند يارو باورش شده و هوا ورش داشته البته زير بارش نمي‌روند، البته به کمک سرجوخه مي‌آيند و دخلش را مي‌آورند».
.
اما سيد در حالي که برخاسته و مشغول تکاندن خاک‌هاي عبايش بود نگاه تحقير‌ تمسخر‌آميزي بر صورتم پاشيد که «نکند، خودت هم اهل جابلقا و جابلسايي؟ تا امروز نمي‌دانستم که اين‌قدر خنگي. پسر جان، گرفتم چهار پنج نفري از اهل ده متوجه‌ي عمل غلط خودشان شدند و خواستند جلو يارو را بگيرند، خدا نگهدار انبوه فعله‌ها و خوش‌نشين‌هايي باشد که هميشه نوکر حاکم منصوبند نه ريش‌سفيد معزول !!




۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

با درود به خوانندگان « آلارا »                 شنبه : 1390/2/17

يك ايميل براي يكي از دوستان رسيده ؛ كه ايشان نيزآنرابراي من فرستاده وبااندكي ويرايش در متن آن ايميل؛ اين «بنده خدا» نيز صلاح ديدم كه دراين وبلاگ به شمايان ارائه اش نمايم؛ تحت عنوان«شيخ و كشيش دواُستادِ بَرجَستهءشيطان اند»،در اينجا  متن ايميل همراه با دوتصويرضميمه اش را درزيرخط نقطه چين براي مشاهدهءشما خوانندگان وبينندگان گرامي آورده ام؛ ملاحظه اش بفرمائيد:
.........................................................................   
 درساعت  20:20 جمعه شب : 1390/2/16
........................................................


دو تصوير برايم فرستاده شده ؛ يكيش آخونديست كه دارد دختران را
درس هاي اسلامي ! ميدهد كه از مشاهده ي عكس معلوم است ونيازي
به شرح وبيان ندارد ( يا دارد ! ) و ديگري كشيشي است كه درنهانگاه
رودخانه اي دارد دوشيزه خانمي را غسل تعميد ميدهد تابعد متبركش كند.                                                                        در حدود 34 سال پيش «عارف مرد شاعري» رباعيء نابي سروده بودوآنرابه
 من بنده ي فقط خدا به عنوان امانت سپرده بود و حالا كه او سالهاست در
 زير خاك؛ آسوده خفته است و روح بيدارش در من هنگامه دارد بر خويش
واجب ميدانم كه آن رباعي را به طرز امانت به شما بدهم وپس از اينكه اين
بنده ؛ زير خاكي ؛ شدم ؛ شما اين رباعي را اگرشدمنتشرش كنيد و اگربازهم
ديكتاتوري ادامه داشت آنرا به ديگري به طرز امانت بدهيد تا بالاخره به دست
اهل روزگاران برسد تا بخوانند و بدانند وبفهمانند به آنان كه به آزادي فكري و
روحي رسيده اند . و ابنست آن رباعيء مذكورالفوق كه در زير آورده شده است
.....................................................................................
                                       رباعي
                                    ..............
                         بشنو اي دوست از من تجربه كيش
                         مشنو سخن ريائي ي شيخ و كشيش
                          آلوده به دين اين سگان گر شده اي
                          روغسل به مي كن وتيمم به حشيش
........................................................................................
فقط من در عجب از مرحوم سراينده ي اين رباعي هستم كه مگرازسگها ي مهربان و
باوفاچه بدي ئي ديده است كه آلودگيء اين دولجن كثافت را به سگان نسبت داده است؟
به خدا قسم ميخورم كه سگ هزاران هزار مرتبه پاكتر و بهترازاين دو گروه پليد است
 يا علي مدد . ببخشيد.
 
 
 

 درود به دوستان جديدم(=خوانندگان مطالب وبلاگ :« آلارا»).
يك مورد كوتاه وزيباي معنوي ديدم از«بهاگوان راجنيش اشُو» كه خوب دانستم آن اندكِ بسيارمعنا رابه شماياران اهداءكنم:
آدينه : 1390/2/16
...............................................................................
يك تولد توسط پدر و مادرجسماني تان به شما داده شده است .
تولدي ديگرچشم به راه ورود شماست .
بايد خودتان آن تولدديگر را به خودتان ببخشيدش.
يعني خودتان بايد پدرومادرخودتان بشويد.
آنگاه تمامي ي انرژي هاي مثبت به درون شماراه مي يابد.
ومداري دروني براي تان ميشود.
 « بهاگوان راجنيش اشو »
......................................................................................................................................................

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

با درود به همه ي آناني كه بيدارند و براي بيدار كردن ديگران ازخواب جهل و خرافات ؛ همواره پيكار ميكنند : (شمس ايران)
.................................................................................................................................................
در( يك وبلاگ) از طريق سايت مشهور شده ي (بالاترين) مطلب عجيبي ديدم كه آنرا عينا" براي شما خوانندگان عزيز( آلارا) درهمينجا به صورت ( كپي - پيست ) آورده امش تا ببينيدش و بخوانيدش و ... و... و...  و اينك آن مطلب را در زير مشاهده كنيد :
15/2/1390 پنجشنبه در ساعت 23:45  ارسال گرديد .
.................................................................................................................................................

پنجشنبه, می ۵, ۲۰۱۱

حضرت محمد(ص):بعدازظهر با همسرخود جماع(س.ک.س)نکنید تافرزندانتان کودن نشوند!

(((برگرفته از كتاب زنان پيغمبر اسلام نوشته حسين عماد زاده)))

 با زن خودت در اول ماه و نيمه ماه جماع مكن كه ممكن است اولاد توبه مرض جنون وجزام مبتلا گردد
 بعد از ظهر جماع مكن كه اولاد مات و متحير و سبك مغز شود و تاجنب هستي نزديك قرآن مرو كه مبادا آتش ازآسمان آيد و شماها را بسوزاند.
 يا علي در موقع جماع خرقه بلندي بپوش و به  زن خود بپوشان كه هر گاه دو نفر در يك خرقه باشيد ،دشمني بين شما ايجاد كند تا به طلاق برسد.
 يا علي در شب فطر و شب اضحي و نيمه شعبان و شب بيست و نه و سي شعبان در زيرآفتاب وزيردرخت ميوه جماع مكن كه نقايص دراولاد پديدار شود.چون زن تو باردار شد و حامله گشت با وضو با او جماع كن درغيراين صورت ممكن است قلب او كوروبخيل شود.
  ايستاده جماع مكن كه كه فرزند فراش خود را تر مي سازد و بوال مي گردد.
 در شب فطر و شب اضحي مجامعت مكن كه نطفه در رحم پير مي شود.
 يا علي مجامعت در شب اضحي فرزند را چهار و شش انگشتي مي نمايد.
 در برابر آفتاب جماع مكن كه فقرو،تنگي به فرزند روي مي آورد و بين اذان و اقامه نباشد كه حريص بر دنيا مي شود و سفاك مي گردد.
 يا علي هميشه با وضو به بستر زن خود برو و گرنه دل فرزند بي بصيرت و بخيل مي گردد و جماع در نيمه شعبان نباشد كه صورت اولاد پر مو مي شود. 
يا علي جماع در شبهاي دوشنبه فرزند را حافظ قرآن و راضي به قسمت مي سازد و در آخر رجب موجب بهت و جنون فرزند مي شود .در شب سه شنبه شهيد مي گردد و رقيق القلب و سخي الطبع مي شود. شب پنج شنبه حاكم و عالم  و شب جمعه فقيه مي گردد. عصر جمعه دانشمند و محقق مي شود.
 يا علي جماع در اول شب موجب سحر و توجه به دنيا ميشود ،اين وصاياي مرا گوش كن كه من از جبرئيل شنيدم و حفظ كردم.
 و از حضرت صادق نقل مي شود كه :كسي كه مي خواهد با زن خود براي اولاد ذكور مجامعت نمايد ،دست راست خود را بر چشم راست خود بگذارد و هفت مرتبه سوره انا انزلنا بخواند. پس از آن مجامعت كند به همان اراده و هر روز صبح و عصر هفتاد مرتبه سبحان الله و ده مرتبه استغفرلله و نه مرتبه سبحان العظيم و يك مرتبه اين آيه را بخواند:استغفرالله ان الله كان غفارا يرسل السما عليكم مدرارا و يمددكم با موال و بنين و يجعل لكم جنات و يجعل لكم انهارا.
   (((برگرفته از كتاب زنان پيغمبر اسلام نوشته حسين عماد زاده)))